روزی در یکی از خیابانهای بیرهنگام در حال قدم زدن بودم که حلقه الماسی پشت ویترین جواهر فروشی نظرم را جلب کرد. الان که فکر میکنم نمی دانم چرا ایستادم و به آن نگاه کردم. وقتی که می خوایتم راهم را ادامه بدهم به طور ناگهانی محکم به شخصی که از پهلوی من می گذشت، برخورد کردم و کتاب هایی که در دست او بود به زمین افتاد. با دستپاچگی خم شدم تا کتابها را جمع کنم و به او بدهم ولی سرم محکم به سر او که برای جمع کردن کتابها خم شده بود، خورد. بدون اینکه به او نگاه کنم از او خواهش کردم که اجازه بدهد تا خودم کتاب ها را جمع کنم، بعد دوباره خم شدم تا کتابها را جمع کنم و به او بدهم، به او که مانند یک فرشته بنظر می رسید.
او زیباترین دختری بود که تا آن روز دیده بودم. انگر در رویا بودم. هردو هیرت زده به هم نگاه می کردیم. ده ثانیه ای به همین صورت گذشت و بعد زمانی که خواستمم کتابها را به او بدهم دوباره کتابها از دست من به زمین افتادند. بار دیگر کتابها را جمع کردم و در حالی که آنها را به او می دادم گفتم:(اسم من جانی است) . او پاسخ داد:(من دستینی هستم).و من به او گفتم: واقعا که دستینی برای شما اسم مناسبی است.
از آن روز به بعد مت همیشه کنار هم بوده ایم، یک هفته بعد از آن اتفاق با هم ازدواج کردیم، هردوی ما می دانستیم در پی چه چیزی هستیم.او همان چیزی بود که من در جست و جویش بودم و او را نیز پیدا کردم.
نویسنده:جانی مک کارلی
دوست داری پولدار بشی؟ هر کلیک 80 ریال!
سلام داستانی بس زیبا بود موفق باشید
سلام ابراهیم جان ! خوبی ؟ ای به چشم
سلام.مطلب جالبی بود همچنین وبلاگ.
سلام...باعرض معذرت این مطلب یک گزارش نویسی است به عقیده من. حالا نویسنده اش هرکسی باشه...مگر اینکه ماجرا به خواندن گزارشش بیارزه که من نمیدانم...من نمیدونم قصد شما چیه! شاید بخاهید برای عوام بنویسید که در این متن...نمیدونم به هرحال اینم نظر منه و قابل احترام(برای خودم)... از ملاقاتتان خوشوقتم...
سلام ابراهیم جان
خوبی با معرفت
از اینکه وبلاگ جدید زدی خوشحالم
موفق و پیروز باشی
سلام مجدد...مقصود من از گزارش کار شما نبود. اصل متن منظور بود...منتظر متن جدید میمانم...