روزی در یکی از خیابانهای بیرهنگام در حال قدم زدن بودم که حلقه الماسی پشت ویترین جواهر فروشی نظرم را جلب کرد. الان که فکر میکنم نمی دانم چرا ایستادم و به آن نگاه کردم. وقتی که می خوایتم راهم را ادامه بدهم به طور ناگهانی محکم به شخصی که از پهلوی من می گذشت، برخورد کردم و کتاب هایی که در دست او بود به زمین افتاد. با دستپاچگی خم شدم تا کتابها را جمع کنم و به او بدهم ولی سرم محکم به سر او که برای جمع کردن کتابها خم شده بود، خورد. بدون اینکه به او نگاه کنم از او خواهش کردم که اجازه بدهد تا خودم کتاب ها را جمع کنم، بعد دوباره خم شدم تا کتابها را جمع کنم و به او بدهم، به او که مانند یک فرشته بنظر می رسید.
او زیباترین دختری بود که تا آن روز دیده بودم. انگر در رویا بودم. هردو هیرت زده به هم نگاه می کردیم. ده ثانیه ای به همین صورت گذشت و بعد زمانی که خواستمم کتابها را به او بدهم دوباره کتابها از دست من به زمین افتادند. بار دیگر کتابها را جمع کردم و در حالی که آنها را به او می دادم گفتم:(اسم من جانی است) . او پاسخ داد:(من دستینی هستم).و من به او گفتم: واقعا که دستینی برای شما اسم مناسبی است.
از آن روز به بعد مت همیشه کنار هم بوده ایم، یک هفته بعد از آن اتفاق با هم ازدواج کردیم، هردوی ما می دانستیم در پی چه چیزی هستیم.او همان چیزی بود که من در جست و جویش بودم و او را نیز پیدا کردم.
نویسنده:جانی مک کارلی