مرداب

نوشته ها و عکس های من

مرداب

نوشته ها و عکس های من

قول

زیر آفتاب درخشان، روی ساحی صورتی رنگ، پر از مرجان و صدف های رنگارنگ نشسته بود. صورت آفتاب سوخته او موهای بلند صاف و قهوه ای رنگش، با لباسی ابریشمی که بر تن داشت، چهره ای جذاب و زیبا به او می داد. بعد از مدتی گشت و گذار در سواحل اطراف، او این ساحل را در جنوب غربی خلیج هورس شو برای استراحت انتخاب کرده بود و به همراه شوهرش "راب" برای تعطیلات به این جا آمده بودند.شوهری که انگار مانند همسرش برای گذراندن تعطیلات به این جا نیامده بود.

"دیزی" می توانست راب را ببیند که با اندام ورزیده و زیبای آفتاب سوخته خود در استخر مشغول شوخی و توپ بازی با دخترهای دیگر است.صدای خنده آنها گواه این بود که چقدر از مصاحبت با هم لذت می برند. از زمانی که به اینجا آمده بودند، راب حتی یکبار هم همراه او برای گردش بیرون نرفته بود و دیزی تمام وقت خود را در تنهایی گذرانده بود.

راب فکر می کرد مردی بی عیب و نقص است. اندام ورزیده او همیشه مورد توجه خانوم ها بوده است و او از این موضوع نهایت لذت را می برد. این باعث شده بود او همیشه شاد و با اعتماد به نفس به نظر برسد. در حالی که دیزی از دور به او نگاه می کرد، راب توپ را به سمت دختری که از کنار استخر رد می شد، پرت کرد. دخترک جیغ کوچکی کشید و نظرش به سوی راب جلب شد و با لبخندی زیبا به او پاسخ داد. برای مدتی کوتاه آن دو به هم خیره ماندند. راب نمی توانست نگاهش را از این دختر بلوند و زیبا بردارد. این صحنه دیزی را به یاد آن روز انداخت که او و راب برای اولین بار همدیگر را دیده بودند.

دیزی به یاد گذشته افتاده آن روزها نیز راب همیشه دنبال زن ها بود و نگاهش را از آنها بر نمی داشت، انگار از این کار لذت می برد. هیچ وقت یک زن برای او کافی نبود.او دوست داشت مورد توجه خانوم ها باشد و اینطور نیز بود. ولی به دیزی قول داد که او آخرین زنی است که به او خیره خواهد شد و تا ابد عاشق او خواهد ماند. بارها و بارها به دیزی چنین قولی داده بود ولی انگار نمی شد هیچ وقت به او اطمینان کرد.این بار یکی از دفعاتی بود که دیزی می دید.راب مرد قابل اعتمادی نیست که او می خواهد، او می کوشید تا مطمئن شود این راب است یا نه، بله او بود که کنار دخترک در استخر شنا می کرد. نگاه پر احساس و آرامش بین آن دو چقدر آنها را معصوم نشان می داد. دیزی می دید که آن دو بی خبر از آن که او آنها را می بیند چقدر از با هم بودن لذت می برند. او دیگر به آخر راه رسیده بود. به آرامی و بدون اینکه آن دو متوجه او شوند از آنجا دور شد، او هنگام رفتن خود را شکست خورده ای می دید که بارها زخم خورده است. راب تنها به او قول داده بود. قول قول

دانا مری رینولدز

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد