مرداب

نوشته ها و عکس های من

مرداب

نوشته ها و عکس های من

پاییز

 از خواب بیدار شد و چشمانش را باز کرد. نمی توانست آنچه را که می بیند باور کند. هسرش در کنار او دراز کشیده و با لبخندی آرام بخش در چشمان او نگاه می کرد. همسرش، همان کسی که هفت سال با هم زندگی کرده بودند و ناگهان چند ماه قبل در پایان تابستان او را ترک کرده بود. نمی توانست باور کند ولی او برگشته بود و در کنار او آرمیده بود و به او لبخند می زد. در کمال سادگی و با تعجب از او پرسید: «تو که دیگر با من زندگی نمی کرده؟ برگشتی؟ » و او در جواب گفت: «بله، برگشتم» .

انگار در آن لحظه همه غم های دوران جدایی او را رها کردند. چقدر این مدت دلش برای همسرش تنگ شده بود. چه شب های پاییزی را تنها از پنجره اتاقش به جنگل خیر مانده بود. بارها می خواست فریاد بکشد ولی حتی توان فریاد زدن را نیز نداشت. چه شب هایی را در خیابان های شهر در حالیکه مثل دیوانه ها با خود حرف میزد تا نیمه رسانده رسانده و آخر تنها و غمگین به خانه ای باز می گشت که جزء تنهایی هیچ چیزی انتظارش را نمی کشید. حتی چند بار به گمان اینکه همسرش را در خیابان دیده است به سوی او رفته ولی به یاد می آورد که او دیگر در این کشور زندگی نمی کند. حدود چهار ماه قبل بود که همسرش برای مسافراتی از کشور خارج شد و فردای سفر به او تلفن زد و گفت که دیگر باز نخواهد گشت و از او نیز خواست که به دنبالش نرود. در این چند ماه، بارها به یاد دوران خوش گذشته افتاده و بارها اشک حسرت در چشمانش حلقه زده بود که چرا آن روزها را به آن سادگی از دست داده بود. پاییز آن سال برعکس سال های قبل آفتابی و زیبا بود ولی برای او تاریک ترین پاییز زندگیش بود. هر شب که سر به بالین می گذاشت فکر او در سرش بود و بارها به چشم اشک آلود به خواب می رفت آن هم با قرص های خواب آوری که کم کم برای او مانند جرئی از رژیم غذایی شده بودند و هر صبح که بیدار می شد انگار باید دلگیرترین روز زندگیش را آغاز می کرد.

و حالا ناگهان بعد از چهارماه او برگشته بود تا باز در کنار هم زندگی کنند. هنگامی که به چشمان زیبا و درخشان او نگاه می کرد وجودش چنان پر از امید می شد که انگار تمام این چند ماه تلخ، تنها لحظه ای گذرا بوده است و حتی دوست نداشت از آن حرفی بزند.

چشمانش را بست و به آرامی نفسی از روی رضایت کشید و دوباره به همسرش نگاه کرد، ولی او آنجا نبود. چند لحظه ای حیران و مبهوت باقی ماند. تازه فهمید که وجود همسرش فقط رؤیا بوده است. ساعت حدود سه نیم شب بود از جایش بلد شد و به سوی پنجره رفت و به جنگل که جزز انبوهی ازز سیاهی چیزی به نظر نمی رسید، نگاه کرد. ای بار حتی قطرات اشک نیز همدم تنهایی او نشدند.

     وی کی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد